سیه کاران در میخانه ها بستند حافظ جان
خم و مینا و جام باده بشکستند حافظ جان
به مستان می انگور حدها می زنند آنان
که از کبر و غرور و مکر سرمستند ، حافظ جان
خدا گویند و می گیرند جان و مال مردم را
خدا داند که بس نا مردم و پستند حافظ جان
خدا کی نان جان با شرط ایمان میدهد کس را
چرا الهیان این را ندانستند حافظ جان
خدا ما را از این الله و اهریمن رها سازد
یقین اهریمن و الله همدستند حافظ جان
همان اهریمن است الله و در این شک ندارم من
گواهم ایزد و ایرانیان هستند حافظ جان
ببين شبها چه تاریک است زیر پرچم الله
ببین مردم چه بدبخت و تهیدستند حافظ جان
سلامی کن به خیام آن ابرمرد از من مسکین
بگو پستان در میخانه ها بستند حافظ جان
م امید
پ.ن:چیز زیادی واسه گفتن ندارم حرف زیاده ولی...

درود
پاسخ دادنحذفآن روزها...روزهایی که آسمان رنگ مه را بر چهره آبی خود ندیده بود...روزهایی که همه جا مثل آفتاب روشن و مثل آب زلال بود...روزهایی که در کلاس درس روی تخته سیاه با گچ سفید واژه های ت- ن- ه-آ حک می شد، آموزگار به ما ترکیب حرفها را می آموخت و یاد گرفتیم ت و ن که به هم وصل شوند، می شود تن
اگر با ه و آ ترکیب شوند می شودتن ها...
و اما این روزها...روزهای که آسمان به جای رنگ آبی، مه آلود است...روزهایی که همه جا تیره و تاریک و خالی است...این روزها در کلاس درس روی تخته سفید با ماژ یک سیاه واژهای ت- ن- ه- آ حک می شود...حتی آموزگار هم ترکیب حرفها را به ما نمی آموزد چون همه آن را حس می کنند و از برند...تنها.