۲۶ دی ۱۳۸۸

در میخانه ببستند

سیه کاران در میخانه ها بستند حافظ جان

خم و مینا و جام باده بشکستند حافظ جان

به مستان می انگور حدها می زنند آنان

که از کبر و غرور و مکر سرمستند ، حافظ جان

خدا گویند و می گیرند جان و مال مردم را

خدا داند که بس نا مردم و پستند حافظ جان

خدا کی نان جان با شرط ایمان میدهد کس را

چرا الهیان این را ندانستند حافظ جان

خدا ما را از این الله و اهریمن رها سازد

یقین اهریمن و الله همدستند حافظ جان

همان اهریمن است الله و در این شک ندارم من

گواهم ایزد و ایرانیان هستند حافظ جان

ببين شبها چه تاریک است زیر پرچم الله

ببین مردم چه بدبخت و تهیدستند حافظ جان

سلامی کن به خیام آن ابرمرد از من مسکین

بگو پستان در میخانه ها بستند حافظ جان

م امید

پ.ن:چیز زیادی واسه گفتن ندارم حرف زیاده ولی...

۱ نظر:

  1. درود
    آن روزها...روزهایی که آسمان رنگ مه را بر چهره آبی خود ندیده بود...روزهایی که همه جا مثل آفتاب روشن و مثل آب زلال بود...روزهایی که در کلاس درس روی تخته سیاه با گچ سفید واژه های ت- ن- ه-آ حک می شد، آموزگار به ما ترکیب حرفها را می آموخت و یاد گرفتیم ت و ن که به هم وصل شوند، می شود تن
    اگر با ه و آ ترکیب شوند می شودتن ها...
    و اما این روزها...روزهای که آسمان به جای رنگ آبی، مه آلود است...روزهایی که همه جا تیره و تاریک و خالی است...این روزها در کلاس درس روی تخته سفید با ماژ یک سیاه واژهای ت- ن- ه- آ حک می شود...حتی آموزگار هم ترکیب حرفها را به ما نمی آموزد چون همه آن را حس می کنند و از برند...تنها.

    پاسخ دادنحذف